یارب به زندان بلا برلب رسیده جان من
اشک غریبی می چکد ازدیده بر دامان من
گرچه اسیر ظالمم، اما امیر عالمم
حور و قصور وانس و جن فرمانبر فرمان من
با اینکه زار و خسته ام؛ در کنج محبس بسته ام
اما گره های گران باز است با دستان من
رسم اسارت را ببین –حجم جسارت را ببین
حرمت نمی دارد نگه این خصم بد پیمان من
می آزماید او چرا باسنگ شهوتها مرا
غافل بود از اینکه چون آهن بود ایمان من
رقاصه وارد شد به من،بگذشت چندی زین مهن
از آنهمه مهجوریم او هم شده حیران من
وقت سحر سیلی زند، بر این رخ نیلی زند
افطار با مشت و لگد سندی کند احسان من
زنجیر و کند وسلسله-دشنام و رقص و هلهله
عالم ندیده ظالمی مانند زندانبان من
آنقدر از غم تا سحر می ریخت اشکم از بصر
تاعاقبت گردید زهر کین بلا گردان من
باید که ناله کم کنم،کمترفقان ازغم کنم
زیرا که امشب از جنان زهرا بود مهمان من
برچسب ها: امام کاظم(ع) (3)، | نظر بدهید